دلتنگم ...

من تمام بی کسی هایم را قامت بسته ام و در طولانی ترین سجده اندوه به اندازه همه نبودنهایت اشک می ریزم و به بلندای یلدای فراقت با آهی از عمق قلب هزارپاره ام ، کابوس رفتنت را خاکستر می کنم ...!!!!!!
.بگذار بی ادعا اقرار کنم که دلم برایت تنگ می شود ، وقتی نیستی دلتنگی هایم را قاب می کنم .لحظه لحظه غروبی را که نیز دلتنگ تو و چشمان بارانی ات می شوم ، قاب می کنم تا وقتی آمدی نشانت دهم که شاید دیگر تنهایم نگذاری ....!

تو که می آیی پنجره ای باز می شود ، پرده بی رنگ دلتنگی کنار می رود ، آرام میان جانم خانه میکنی و چه ساده همسایه دلم می شوی ، حال من و ستاره ها دلتنگ تو ایم ....!!!!

عشق عمومی

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه هایِ تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترینِ زندگان بودند.
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم
یسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
                                   
                                                         احمد شاملو

ما غافلیم و تو ...


دین خود را به هوس بـر سر دنیا مفروش


بی خـبر، گنــج طلا را به مطلا مفروش

دامن آلـــوده مشو، تا بــه عزیزی برسی

عصمت یوسف خود را به زلیخا مفروش

تــو که داری لـب نای، بـه در خواجـه مرو

آبـروی صدف خــویش، بــه دریا مفروش

ای که بـا درد گــران، منت درمان نکشی

گـــوهر معجز خود را بـه مسیحامفروش

گریه هـاعقد گوهر میشود از دولت شب

قطـــــره اشـک سحر را به ثریا مفروش

نفسی عمر شتابنده به فرمان تو نیست

فرصـــت طاعت امروز، بـه فـردا مفروش

زیــــرکان را به فـــــریبی نتــوان برد ز راه

به خریدار عــمل، این همه تقوا مفروش

تشنه عشق خــدا شو,نه خریدار بهشت

یار را در طــلب سدره و طــوبا مفــروش

به یکــــی وسوسـه از راه مرو، آدم باش

قصر فردوس خدا داده، بــه حوا مفروش