صدها بار نجوایت را از کوی پر فراز سروش شنیده ام.
از نگاههای خشمگینت دستانم به لرزه می افتد و تمناهایم به عرش آسمان پرواز می کنند.
چقدر نیلگون است ژاله های گونه ام بر روی ساقه های مژگانت.
بگوی و بگیر دستانم را.
بدون وجودت سایه ها رنگ سیاهی را بر پشت ستارگان ناهیدم می ریزند و غروب همیشگی را سایه بان سکوتم می کنند.
آنهمه نجوا، آنهمه اشک، آنهمه وجود کجایند؟
آیا در خاک مدفون شده است یا طرحی از نقش عشق گشته اند؟
هر چه هست باید باز بیاید و به کوله بار هستی ام افزوده شود.
می دانی،
بی وجود صدای نمناک اشکت پیمودن راه برایم بسی دشوار است.
راهشان را نمی دانم اما بی گذرگاه به شهر عاشقان رفته ام. بارها بالهایم را گشوده ام تا بتوانم سرود جاویدان را سراغاز عابدان کنم.
خیال است با تو بودن، با تو سرودن و با تو زیستن و آنچه که خیال نیست مروارید حرفهای توست که به اعماق اقیانوس فراموشی رفته و غرق گشته اند و به هر کس که می گویم اینجا نگه اندازد، فراموش می کند.
شکوه و عظمت را به فروش گذاشته ام تا فریاد زنی:
« می خواهم مال من باشی، می خواهم عشق را، سراسر وجودم را به پای ایثارگرت ریزم. محراب را با عطر گلهای شقایق خوشبو ساخته ام تا سجده بر آستان یار نهی و درون دل شکسته ات موج های زندگی را روان سازی.
»
ای که عشق را ستوده ای ...