آزار ...

دختری خوابیده در مهتاب،
چون گل نیلوفری بر آب.
خواب می‌بیند.
خواب می‌بیند که بیمارست دلدارش.
وین سیه رویا، شکیب از چشم بیمارش
باز می‌چیند.

می‌نشیند خسته دل در دامن مهتاب:
چون شکسته بادبان زورقی بر آب.
می‌کند اندیشه با خود:
                                «از چه کوشیدم به ‌آزارش؟»
وز پشیمانی، سرشکی گرم
می‌درخشد در نگاه چشم بیدارش.

روز دیگر،
           باز چون دلداده می‌ماند به راه او،
روی می‌تابد ز دیدارش.
می‌گریزد از نگاه او.

باز می‌کوشد به آزارش!...

                                               هوشنگ ابتهاج «سایه»
نظرات 1 + ارسال نظر
المیرا یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 02:32 ب.ظ http://www.asemoun-hasty.blogsky.com

سلام ماشالا به این ذوق و سلیقه ای ولا بیدقت نخوابه
پیشم بیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد