دختری خوابیده در مهتاب،
چون گل نیلوفری بر آب.
خواب میبیند.
خواب میبیند که بیمارست دلدارش.
وین سیه رویا، شکیب از چشم بیمارش
باز میچیند.
مینشیند خسته دل در دامن مهتاب:
چون شکسته بادبان زورقی بر آب.
میکند اندیشه با خود:
«از چه کوشیدم به آزارش؟»
وز پشیمانی، سرشکی گرم
میدرخشد در نگاه چشم بیدارش.
روز دیگر،
باز چون دلداده میماند به راه او،
روی میتابد ز دیدارش.
میگریزد از نگاه او.
باز میکوشد به آزارش!...
هوشنگ ابتهاج «سایه»
سلام ماشالا به این ذوق و سلیقه ای ولا بیدقت نخوابه
پیشم بیا